شنبه هشتم شهریور ۱۳۹۹ | 13:55 | یک نفر -
دارم شاخ در میارم... از روزگار... از همه چی...
من یک سال اینستا گرام نداشتم... از هیچی از دوستام خبر نداشتم... چند روز پیش که چند تا دوستامو دیدم، یکی یکی بهم گفتند که کیا ازدواج کردند.خیلی ذوقشونو کردم و برام جالب بود.
یک دوستی دارم که در واقع نمیدونم اسمش رو میشه دوست گذاشت یا چی... در واقع من این دختر رو یک شب میشناختم. توی مدرسه راهنمایی ما برنامه ای تابستونا اجرا میشد تحت عنوان کارسوق. بچه ها طی یک آزمون هوشی انتخاب مبشدند و قبلا فقط مال شهر خودمون بود ولی اون سال از سایر شهرا هم اومده بودند و مدرسه شبیه اردوگاه طور شده بود. من دوم به سوم دبیرستان بودم. رشتم رو ریاضی کرده بودم وقرار بود سال سوم ریاضی باشم.من جزو مدرسین اون طرح بودم و روبیک یاد میدادم به بچه ها.
"ر"، المپیادی بود. شریف قبول شده بود و سال ۱ اش تمام شده بود.موهای بلند موج دار داشت. و بنظر من زیبا میومد.
اون شب اولین شبی بود که من تا ۷ صبح بیدار بودم. یادمه قشنگ روی وسیله ورزشیای مدرسه راهنماییم نشسته بودیم و حرف میزدیم. تعریف میکرد توی دانشگاه چیزایی دیدم که هیچ وقت ندیده بودم. میگفت مثلا یهو یه دختر به یه پسر میرسه و برای سلام احوال پرسی همو بغل میکنند و روبوسی میکنن. واسه ی منم خیلی غریب بود این تصویر.
زمان گذشت. ر مهاجرت کرد و پی اچ دی رو هم گرفت و توی یه شرکت فووووق معروف کار میکنه. اون موهای بلند رو هم کاملا کوتاه کرده بود. برام پستای اینستا گرامش بی اندازه جالب بودن. دختری که حالا کامل متفاوت بود از برداشتی که من ازش اون شب داشتم. خیلی راحت لباس میپوشید و با دوست پسر خارجیش زندگی میکرد. تمام تعطیلات توی canyon های متفاوت میرفتند. یوگا کار میکرد و شروع زندگیش با دوست پسرش رو با یه حلقه ی نامزدی ثبت کرده بود.
تماااااام کار های این دختر برای من جالب بود. واقعا تمامش...
صخره نوردی، رقص در جشن نوروز برای شرکت مورد نظر، پی اچ دی لایف و هزاران چیز دیگه.
وقتی برگشتم ایسنتا متوجه شدم که توی تفریحات فوق باحال فعلیش، همسرش نیست. رفتم توی پروفایلش... دیدم نه خب ...عکساشون هست پس بهم نزدن...بیخیال شدم...
امروز یه استوری گذاشته بود... از طرز برخورد همکارا و رئیس شرکت مذکور... که چقدر متشخص و همدردانه باهاش برخورد میکنند و فضلی ای وجود نداره.
شک کردم به کلمه ی grief... گفتم مگه چی شده... رفتم توی پروفایلش و یکم که گشتم...
آب سرد روی سرم ریختند... همسرش فوت کرده... پسر قد بلند چشم آبی مو بور... کاملا خارجی ...کاملا جوون...
یادم افتاد هر بار حرف خارج رقتن و مهاجرت میشد، تو ذهنم "ر"میومد. دلم میخواست یه زندگی مثل اون داشته باشم... همینقد آزاد و رها...
ولی چی شد؟
درست تمام پست ها استوری های الانش از شادی و تفریح لبریزه... از طبیعت و حرکات عجیب پره... ولی دلش...قطعا ...حال دلش خوب نیست.
چه درسی گرفتم؟
به طور بنیادی از اشتراک گذاشتن تمام لحظات زندگیم خوشم نمیاد. شاید اسمش ترس از چشم خوردن باشه شایدم نه... نمیدونم ... ولی خب به دهنم شیرین نیست این کار...
درس بعدیم که اتفاقا خیلی خیلی مهمتره ، حسرت نخوردن و نخواستن زندگی دیگرانه...
امیدوارم خدا به همه زندگی خوب بده...در واقع امیدوارم همه واسه ی زندگی خوب تلاش کنند و به نتیجه برسند... امیدوارم دل همه شاد باشه...
و اینکه به قول یه جمله انگلیسی:
every body is fighting a battle you know nothing about
عزیزدلم... اینا رو یه دقه اینقد فیلسوف وار نگو... بعد یادت بره... تو ذهنت نگهدار ...
مرسی ❤