اولین دیدارم باهاش چهارم دبستان بود. توی یه نیمکت مینشستیم ولی آوازشو توی کلاس زبان شنیده بودم همون طور که اون منو شنیده بود. جفتمون توی موسسه ی زبان ، کوچکترین افرادی بودیم که کتاب interchange رو داشتیم میخوندیم. من آبیه بودم اون قرمزه!
اینجوری دوست صمیمی شدیم از این مدلا که وقتی میخوان صدا کنن میگن: به نگار و نیوشا بگید فلان کارو کنن و اسممون پشت هم میومد. جفتمون فرزانگان قبول شدیم و تا ته مدرسه دوست بودیم. البته به جز ۴ ام و ۵ ام همکلاسی نبودیم دیگه با هم. کلا از طریق فعایتهای خارج مدرسه متصل بویم .
نیوشا هوش ریاضی فوق العاده ای داشت. رفیق رقیب میدونستم خودمو .ولی بعد من تغییر رشته دادم و نتیجتا اون شریف قبول شد و من تهران.
توی ۴ سال کارشناسیش ، با اینکه جفتمون تهران بودیم شاید سر جمع ۵ بار دیدمش. هر کدوم پی زندگی خودمون بودیم.
ولی بعد... نیوشا رفت کانادا... مثل تمام دوستای شریفیم...
وقتی رفت تا چند وقت حین مسواک زدن گریم میگرفت... دور از جونش حس میکردم دیگه نیستش! بعد دلداری میدادم خودمو که نگار ، وقتی اینجا بود که اونقد دیگه رفت آمد نداشتید ...پس غصه نخور... ولیییی...
نیوشا حس دوران خیلی خوشیه واسم... میومدیم خونه ی هم دیگه... شیطنتای مشترک داشتیم ... حتی تا حدی تلنت های مشترک داشتیم.... وجالبه که یه وجوه مشترکی هم با یارم داره !
دیروز داداشش پیام داد واسه تولدش دابسمش درست کنیم. عاشق گوگوشه و قراره من این تیکه ها رو بگم...
تو برای من همان صداقتی
که جهانو گشتم و پیدا نبود
هیشکی مثل تو به حرفم گوش نکرد
مثل تو با قلبم آشنا نبود
----
عجب گوهر کمیابی ست رفاقت
هوای سرزمین و عطر خاکت
پر از حکایت کهنه شرابه
پر از طراوت انگور و تاکه
----
وقتی تیکه هایی که قراره بگمو خوندم... پق گریم گرفت... دلم براش تنگ شده...
بعد ولی... وقتایی که ویدیو کال کردیم توی این دوران... هیچ نتونستم اون کانکشن قبلی رو باهاش پیدا کنم... یکم که فکر میکنم انگار دلم بیشتر واسه قبلا تنگ شده!
ولی باز یکم که بیشتر تر فکر میکنم.... دلم واسه خودش و مسخره بازیاش تنگ شده...
خلاصه که همین...
این داستان دوستان صمیمی نگار

