عمیقا حس میکنم خدا خیلی دوستم داره ❤
در ضمن عشقمونم دو طرفس 😍
عمیقا حس میکنم خدا خیلی دوستم داره ❤
در ضمن عشقمونم دو طرفس 😍
امروز زهرا سر حرف دیروزم سر کلاس، بهم گفت نگار حس کردم تو کسیو میخوای ولی خانواده باهات مخالفن! برات دیشب کلی دعا کردم و حتی داشتم فکر میکردم زنگ بزنم با مامانت صحبت کنم! خلاصه براش رفعرسو تفاهم کردم و خب کلی خوشحال شد که من با یارم هستم 😊
از اونور با مونا صحبت کردم و ازش پرسیدم آیا حرف دیروزم خیلی ضایع بود؟ آیا نیازه برم با دکتر استکی صحبت کنم!؟ گفت من خیلی از آرزوت خوشم اومد چون خیلی صادقانه بود و با خودم فکر کردم چه دختر ساده ی خوبیه ...
از طرف دیگه هم که شهرزاد اینا گفتن خیلی ضایع بود 🙈
دیدگاه همه متفاوت بود...
دیروز یکم اذیت شدم ولی الان حس بهتری دارم...
خدایا خودت خیر و صلاح رو برای زندگیم بخواه... ماکزیممم حضورت توی زندگیم بهترین چیزیه که میتونم بخوام ❤
دیشب داشتم به روز قبل فکر میکردم... چند تا اتفاق افتاد...
یکیش همون حرفم توی کلاس...
یکیش اینکه بعد از اینکه داشتممیگفتم بابا اوکی باشید... بشینید نیمکت ها اونقدرم کثیف نیییست... همون لحظه یه چیز چسبناک چسبید به پشت شلوار لیم و وقتی اوموم خونه شستم، نه تنها لکه نرفت، اون ناحیه هم اینقد شستم رنگش رفت :/
یکی دیگه هم اینکه رفتم توی اسپم های ایمیلم و دیدم به بهههه! ژونالی که براش پقالمو فرستاده بودم خودشو خفه کرده و ۴ تا ایمیل زده که manuscript رو دوباره بفرست و من ندیدم و نهایتا هفته پیش میل زده که ریجکت شدی !
خلاصه... از نظرم کلا همه چیز دنیا خیره ولی....
به حضور بیشتر نیاز دارم...
نماز رو ترک کردم... نماز مدل خودم رو... و دیشب داشتم فکر میکردم که وااااقعا بهش نیاز دارم... بیشتر باید حواسم به آفریدگارم باشم...
همون طور که گفتم دیروز خیلی ول بودم و امروز صبح قبل از کلاس با اینکه به مطلب تسلط دارم، دوست نداشتم من بخونم ... داشتم اینو به بچه ها میگفتم که دکتر استکی اومد... خیلی شخصیت آروم و موقریه... من شانس این رو نداشتم که باهاش بیمار ببینم ولی واقعا ارامشش به دل میشینه ...نمیدونم حرفم رو شنیده بود یا چی ...که نوبت من رو انداخت من آخرین نفر !
قبل از شروع خوندن هر نفر گفت یه آرزو بگید ... آرزو های بچه ها سلامتی و تمام شدن کرونا و کوتاه شدن سقف آرزو هامون بود... و البته به ما دو نفر آخر گفت ریز تر آرزومونو بگیم... زهرا گفت دلم میخواد بچه هام خوشگل باشن 😁
تا بیاد نوبت من بشه داشتم فکر میکردم به آرزو هام... گفته بودم که دعا هامو cost benefit کردم که با کمترین صحبت بیشترین خواسته رو از خدا داشته باشم... سلامتی ، آرامش موفقیت خوشبختی آسایش.... ولی گفت یه چیزی که یکم جزئی تر باشه بگو... و من...
تو فکر ازدواجم هستم... الان که دارم اینو مینویسم تقریبا خیلی نزدیک اولین داستان ازدواجمه ...
نتونستم آرزومو سر کلاس بیان کنم چرا که استاد نمیدونه من یار دارم ! گفتم دوست دارم سریعتر شرایط ازدواجم فراهم شه!!! یه چیزی تو این مایه ها... منطور قلبیم این بود که روند ازدواجم به قشنگی و درستی پیش بره ... ولی حرفمو خوب بیان نکردم و از بعد از اون خیلی تو خودم رفتم... چون انگار گفتم دوست دارم ازدواج کنم...
خلاصه خوشحالم که آرزوی جزئیم ازدواجمه! ان شالله آرزو های جزئی همه چیزای خوب و جالب باشه ... چیزی نباشه که به سختی درگیرشون کرده ...
نهایتا خدایا عاشقتم !

روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد.
روح من بیکار است:
قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد.
قبلا ها دوست داشتم با پسری ازدواج کنم که مذهبی طور و خدا شناس طور باشه... یکم جلو تر رفتم دیدم آدمای با این کتگوری ذهنی ، با طرز زندگی من سازگار نیستن... من آدم شنگول منگولیم ... دوست دارم شاد باشم... مثلا مهمونی مختلط بریم... راحت بی حجاب باشم ... با دست دادن با پسرا مشکل ندارم و خب این مسائل با یه پسر مذهبی اصلا جور نیست...
خب الان در رابطه هستم و خودمم با تمام چیزایی که باهاشون مشکل ندارم و اونم مشکل نداره و حداقل میبینم ما سر یه تار مو بحث نمیکنیم...چیزی که دیدم خیلی بحثش میتونه بالا بگیره!
بعد با این شرایطمون(البته که من اینجور بودن و خداپرست بودن رو مقابل همنمیدونم )، یارم امشب قشنگ ۲۰ دیقه داشت منو دعوا میکرد که : ایمانت به خدا کم شده عزیزم... هزااااران مدل باهام حرف زد... حرفای منطقی ... یه جوری که بهش گفتم من اگه خدا بودم، توروخیلی دوست میداشتم... و واقعا همینه... بهم گفته هر مدلی فک میکنی درسته، به خدا نزدیک تر شو... واسه خودت و آیندت نیاز به ایمان بیشتری داری ...
تمام اون لحظاتی که داشتم دعوا میشدم، داشتم فکر میکردم ...ایول خدا... همون مدل پسریه که من دوست دارم... همونجوری که خودم هستم ... تازه داره کلی تلاش میکنه من و تور بهم نزدیک تر کنه... اگه ماه ترین خالق نیستی پس چی ای؟❤
خلاصه که ... بله...باید ایمانمو قوی تر کنم... چگونه؟ ... حالا میگردم ببینم چگونه...
وای این کلیپ خیلی عالیه... خیلی دیدمو عوض کرد به خیلی چیزا 😊 لینک اینستاش اینه ...
https://www.instagram.com/tv/B75q86xBOxa/?igshid=3b1v61s42dt3
امروز ۱۹ امه... چون سال گذشتم همش و همش درس بوده ، به گذر زمان با دید : میشد بیشتر بخونم نگاه میکنم ...
امید به خدا...
فردا داریم با بچه ها میریم یه ویلا... گفتم شمام خبر داشته باشید :))
بعد دیگه اینکه ...دوستم چندین سالم...که از ۴ ام دبستان دوستیم... پزشکیه... رتبش شده ۲۰۰... من از پزشکیا سر در نمیارم ولی این دوستم میدونم خیلییییییییی درس خونه... و میخواد بره داخلی ... میگه دارم رتبمو حیف میکنم... راحت چیز خوب خارج از تهران میشه ولی خب علاقه چیز دیگس... و من فکر میکنم مسیر درستی انتخاب کرد... همین الانم هر چی میشه فرت به اون پیام میدم ... حالا چه برسه وقتی متخصص بشه 😅
و دیگه اینکه... یکی دیگه از دوستای دبیرستانم ، سال کنکور رتبش از من بهتر شد ولی زد دندون شهر خودمون. پارسال تخصص امتحان داد و رتبش شد ۴ 😅 زده اطفال بهشتی... فک کرده بودم رفته ارتو... بعد الان دارم فکر میکنم خودش زده بهشتی ، یعنی تهران نمیخواسته یا چی؟! یعنی اطفال بهشتی ۴ میخوااد؟! خدایا خودت هوامونو داشته باش
میدونم در چند روز اخیر نه خودم بودم انگار ...نه خیلی با تو بودم ...نه هیچی... ولی میشناسیم دیگه... خودت حافظم باش... دوستت دارم شدید ❤
حالم چطوره؟ یه سوال خیلی گنگ...
نمیدونم به چی فکر کنم ... نمیدونم چطور سبک سنگین کنم شرایطو ...
و خب میدونم یه مشاور خوب میتونه کمکم کنه ... ولی هیچ مشاور خوبی نمیشناسم! و بعدم الان که دارم کار نمیکنم، خیلی هزینه های مشاوره ها به چشمم زیاد میاد...
حالا فردا میخوام چهار تا زنگ بزنم دانشگاه ببینم اوضاع مشاوره هاشون چطوره 😅
امید به خدا
کاش یه دارو یا روش واسه بی ثباتی ذهنی پیدا بشه 🙄
یه بار فکر میکنم کاش نتایج دیر بیاد... اینقد استرس وارد نکنم به خودم و ریلکس باشم
یه بار فکر میکنم کاش نتایج زودتر بیاد این استرس تمام بشه ... مشخص بشه... اوضاع خونمون معلوم بشه...
خدایا خودت میبینی چقدر بی ثبات طورم... خودت فرمونو بگیر و برو جلو ... هر جا ببری من بات میام 🥰🥰
در حال حاضر من مجموعه ای از حس ها تشکیل شدم.که در راسش میشه گفت استرسه.
استرس رتبه و رشته رو دارم...استرس خونه هم دارم...خستگی ناشی از کار هست... پایان نامم هست...
ولی مدام میگم لذت بردن از زندگی یه مهارته...
الانتو با تپش قلب فنا نکن..
خلاصه که امید به خدا❤
یه کامیون دیدم توی یه شهر کویری...زده بود کنار... داشت نماز میخوند... دلم رفت... چرا؟ نمیدونم چرا... بنظرم حرکت خیلییییی دوست داشتنی ایه...
حالا چرا دوگانه ام با این مساله؟
چون کسی که ضربه فوق العاده بزرگی رو به زندگی ما زد، یکی از همین افرادی بود که نماز سر وقتش ترک نمیشد... پسرش میگفت آدم باید اول نماز بخونه بعد ناهار بخوره! و در عین حال ، یک نفر رو توی زندگیم مد نظر ندارم که آدم موفق و درستی باشه و دین دار طور باشه!
خلاصه که نمیدونم این دل رفتنم رو واسه آدمای نماز خون ببینم، یا این چیزایی که از این آدما دیدمو!
واقعااا دنیا چرخ گرونه... یا من حس میکنم؟!
دیروز رفته بودیم یه باغی... هر چند وقت یه بار اگه بشه کلید اینجا رو میگیریم و میریم یه خوش میگذرونیم با خانواده...
بعد امروز اینستا مموری کرده واسم... یه عکس از ۲ سال پیش (دفعه قبلی که اینجا رفته بودیم که اصلاااا بنظرم نمیاد ۲ ساااااال پیش بوده باشه) ، که اونجا رفته بودیم و من عکس گذاشته بودم. قاعدتا روز قبل از امروز رفته بودیم و من روز بعد عکسشو گذاشتم ! و 😳
یارم امروز با دوستاش رفته بوده یه روستایی... مموری اینستا یه دوستاش یادآوری کرده که ۴ سال پیش هم همین روز اینا به همین روستا رفتن!
حق ندارم شاخ در بیارم ؟!
خدایا ... خودت روزای خوبمونو زیاد کن... در واقع روزایی که از شادی هی تو دلمون میگیم ایول خدا ... دستت درد نکنه... یا ایول خدا خیلی باحالی و ... رو زیاااااد کن... نه فقط واسه من ها... واسه همه ... ❤
واسه من بین تابستون ۹۸ تا تابستون ۹۹ ، انگار حذف شده... خاطراتم از تابستون پارسال ، اینقد واضح و روشنه ، انگار هیچی دیگه بینش رخ نداده...و خب نداده!
یه چند باری که یار اومد تهران و رفتیم تفریح خیلی مشخصه... بقیش که همش درس بود و جالب بود روز مثل چشم بهم زدن تمام میشد...یعنی صبح که بیدار میشدم کامل میدونستم همین الانه که ساعت بشه ۱ نصف شب...
چه سالی بود...
خدایا یادت نره مارو ها ❤
واقعا فرش چه دنیاییه...
اصن میشه توش گم شد... نمیدونم به خاطر خلق و خوی ایرانی هست که این قدر فرش به چشمم زیباس یا چی ... ولی واقعا فوق العادس...
از الان میتونم واسه فرش زندگی خودم ذوق داشته باشم 😅
دارم شاخ در میارم... از روزگار... از همه چی...
من یک سال اینستا گرام نداشتم... از هیچی از دوستام خبر نداشتم... چند روز پیش که چند تا دوستامو دیدم، یکی یکی بهم گفتند که کیا ازدواج کردند.خیلی ذوقشونو کردم و برام جالب بود.
یک دوستی دارم که در واقع نمیدونم اسمش رو میشه دوست گذاشت یا چی... در واقع من این دختر رو یک شب میشناختم. توی مدرسه راهنمایی ما برنامه ای تابستونا اجرا میشد تحت عنوان کارسوق. بچه ها طی یک آزمون هوشی انتخاب مبشدند و قبلا فقط مال شهر خودمون بود ولی اون سال از سایر شهرا هم اومده بودند و مدرسه شبیه اردوگاه طور شده بود. من دوم به سوم دبیرستان بودم. رشتم رو ریاضی کرده بودم وقرار بود سال سوم ریاضی باشم.من جزو مدرسین اون طرح بودم و روبیک یاد میدادم به بچه ها.
"ر"، المپیادی بود. شریف قبول شده بود و سال ۱ اش تمام شده بود.موهای بلند موج دار داشت. و بنظر من زیبا میومد.
اون شب اولین شبی بود که من تا ۷ صبح بیدار بودم. یادمه قشنگ روی وسیله ورزشیای مدرسه راهنماییم نشسته بودیم و حرف میزدیم. تعریف میکرد توی دانشگاه چیزایی دیدم که هیچ وقت ندیده بودم. میگفت مثلا یهو یه دختر به یه پسر میرسه و برای سلام احوال پرسی همو بغل میکنند و روبوسی میکنن. واسه ی منم خیلی غریب بود این تصویر.
زمان گذشت. ر مهاجرت کرد و پی اچ دی رو هم گرفت و توی یه شرکت فووووق معروف کار میکنه. اون موهای بلند رو هم کاملا کوتاه کرده بود. برام پستای اینستا گرامش بی اندازه جالب بودن. دختری که حالا کامل متفاوت بود از برداشتی که من ازش اون شب داشتم. خیلی راحت لباس میپوشید و با دوست پسر خارجیش زندگی میکرد. تمام تعطیلات توی canyon های متفاوت میرفتند. یوگا کار میکرد و شروع زندگیش با دوست پسرش رو با یه حلقه ی نامزدی ثبت کرده بود.
تماااااام کار های این دختر برای من جالب بود. واقعا تمامش...
صخره نوردی، رقص در جشن نوروز برای شرکت مورد نظر، پی اچ دی لایف و هزاران چیز دیگه.
وقتی برگشتم ایسنتا متوجه شدم که توی تفریحات فوق باحال فعلیش، همسرش نیست. رفتم توی پروفایلش... دیدم نه خب ...عکساشون هست پس بهم نزدن...بیخیال شدم...
امروز یه استوری گذاشته بود... از طرز برخورد همکارا و رئیس شرکت مذکور... که چقدر متشخص و همدردانه باهاش برخورد میکنند و فضلی ای وجود نداره.
شک کردم به کلمه ی grief... گفتم مگه چی شده... رفتم توی پروفایلش و یکم که گشتم...
آب سرد روی سرم ریختند... همسرش فوت کرده... پسر قد بلند چشم آبی مو بور... کاملا خارجی ...کاملا جوون...
یادم افتاد هر بار حرف خارج رقتن و مهاجرت میشد، تو ذهنم "ر"میومد. دلم میخواست یه زندگی مثل اون داشته باشم... همینقد آزاد و رها...
ولی چی شد؟
درست تمام پست ها استوری های الانش از شادی و تفریح لبریزه... از طبیعت و حرکات عجیب پره... ولی دلش...قطعا ...حال دلش خوب نیست.
چه درسی گرفتم؟
به طور بنیادی از اشتراک گذاشتن تمام لحظات زندگیم خوشم نمیاد. شاید اسمش ترس از چشم خوردن باشه شایدم نه... نمیدونم ... ولی خب به دهنم شیرین نیست این کار...
درس بعدیم که اتفاقا خیلی خیلی مهمتره ، حسرت نخوردن و نخواستن زندگی دیگرانه...
امیدوارم خدا به همه زندگی خوب بده...در واقع امیدوارم همه واسه ی زندگی خوب تلاش کنند و به نتیجه برسند... امیدوارم دل همه شاد باشه...
و اینکه به قول یه جمله انگلیسی:
every body is fighting a battle you know nothing about
عزیزدلم... اینا رو یه دقه اینقد فیلسوف وار نگو... بعد یادت بره... تو ذهنت نگهدار ...
مرسی ❤
امروز رفته بودیم سر مزار ها. یکی از اقوام ، دخترش سرطان گرفت پارسال و آذر ماه فوت کرد. ۲۷ سالش بود. مامانش خیلیییی بی تابی میکرد و من واسه ی مراسم ها نرفته بودم و این بار بار اولی بود که میدیدمش.
مشخص شده که علت مرگش درربرگه ی گواهی فوت ثبت شده: ویروس ناشناخته ... و الان که کرونا اومده با توجه به عکس های ریه اش و این صحبتا، متوجه شدند کرونا بوده...
داشتم دلداری میدادم مامانش رو... حرفی زدم که سریعا ازش پشیمون شدم... (این قسمت از روز جزو همون قسمتیه که توی پست قبل گفتم دچار دپرشن شده بودم) ... گفتم نگاه کنید چقدر همه جا رو نا امیدی فرا گرفته... همه جوونا نا امیدن... حتس شاید آدم فکر کنه نباشه بهتره! ... اینو گفتم و بلافاصله حرفمو پس گرفتم...نمیدونم چی گفتم ولی تو دلم داشتم میگفتم خدایا چرت گفتم ببخشید! قدرت کلام ...قدرت ذهن و تفکر... بالاس... و کسی که بتونه ذهن و کلامشو کنترل کنه و مثبت باشه، به عقیده ی من احساس خوشبختی بیشتری داره... نه که از مرگ بترسم، ولی از خدا میخوام عمر به اندازه خودم بهم بده... لذات این دنیا رو تجربه کنم ، شادی کنم، زندگی کنم، و بعد وارد اون یکی دنیای خدا بشم. به قول مامانم خدا واسه ی هیچ کس مرگ بی وقت نخواد...
خلاصه که خدا تو از دل ما خبر داری... ببخش اگه گاهی یهو یه چیز بدی از ذهنمون میگذره یا اگه یه حرفی یهو از دهنمون میپره...
قطعا پایه ترین و باحال ترینی ❤
پسر داییم چند وقتیه خیلی کتاب میخونه و واقعا خیلی خوب برامون موضوعاتی که خونده رو شرح میده. حتی گاهی نیاز به وایت بورد داره که سخنرانیشو تکمیل کنه.
راجع به خیلی چیزا صحبت میکنیم. وجود خدا، پیدایش ادیان، زندگی ، هدف زندگی، ابهام آینده، نداشتن انتظار از دیگران .. واقعا همشون خیلی بزام دل نشین و جذاب اند
(یه موضوع جالب برام اینه که یار ، بدون اینکه این کتابا رو خونده باشه، در جریان اکثرشون هست.)
نظر خود من در ارتباط با وجود خدا اینه که فکر میکنم ، آدم های با خدا ، آدم هایی با آرامش بیشتر هستند. با خدا بودن رو صرفا ایمان به وجود خدا و حضور قدرت لا یتناهی در دنیا میگم. خودم این موضوعو امتحان کردم و واقعا ایمان به حضور و وجود خدا، مثل معجزه ی درونی میمونه.
برام جالبه که در برابر سوال: از زندگی چی میخوای؟ من جواب دادم آرامش ... و بعد که باز یار حرف زدم، اونم یکم فکر کرد و گفت آرامش...ولی خب نظر پسر داییم این بود که از زندگی نباید چیزی خواست... باید در زندگی ساخت...
ابهام در آینده برای همه هست. راه کنترل استرس و اضطراب ، توانایی کنار اومدن با ابهام هست. باید ابهام رو بپذیریم و خودمونو هلاکش نکنیم. بنظرم این موضوعو اگه با ایمان به خدا محلوط کنیم، چیز خوبی از آب در میاد و اون آرامش مد نظر حتی با وجود ابهام، حاصل میشه.
انتظار از دیگران ... مثلا توی رانندگی... اینکه میپیچه جلوم و من عصبانی میشم علتش اینه که از همه انتظار دارم خوب رانندگی کنم در صورتی که این درست نیست. من باید خودم درست رانندگی کنم. همین موضوعو، عینا یار برام گفته بود و توضیح داده بود نباید در همچین مواقعی عصبی بشم .
خلاصه که درسته که وسط روز ، به خاطر شنیدن منفی شدن رشد جمعیت ، دچار دپرشن شدم ولی این حرفا امید به زندگی رو در من بالا برد 😊