خب تصحیح کردیم و ...
من و یار جفتمون میشیم ۷۱ :))
و من الله توفیق...
خداراشکر که پاس شدیم و این تابستونمون حلال شد 😊
خب تصحیح کردیم و ...
من و یار جفتمون میشیم ۷۱ :))
و من الله توفیق...
خداراشکر که پاس شدیم و این تابستونمون حلال شد 😊

این مداد رو برای کنکور سراسریم خریده بودم و همون موقع پیش خودم گفتم یعنی میشه باهاش امتحان بورد بدم!؟
و الان یکی مونده به بورد...
باهاش کنکور علوم پایه ، رزیدنتی و ارتقا پاس کردم ... و روزی که بورد بدم جمعش میکنم میذارم کنار ! شاید بچم بخواد راه این مدادو ادامه بده!
پ.ن: پاک کن رو هم هم ن موقع خریدم ولی اونی نیست که بردم سر کنکور... اینو زاپاس برا همین دوارنم گرفته بودم که اگر اون اصلیه گم شد این باشه 😅
اینم گذشت...
دیشب بسیار بسیار بد خوابیدم ولی سعی کردم کنترل شخصی داشته باشم و اعصابمو خورد نکنم... علت بد خوابیدنم پشه بود... از لحظه ی ورودم به خوابگاه تا بیام بخوابم ۵ جامو پشه زد..
برای پروفیلاکسی از این اتفاق در اتاقو باز گذاشتم و چراغ بیرونو روشن کردم و کولر روشن که پشه ها برن بیرون... اما موفق نشدم و نتیجتا ساعت ۲ اینا بوده شاید که رفتم به تمام بدنم آبلیمو زدم 😶 که بد مزه بشم و پشه نزدیکم نیاد... تا نزدیک صبح که آبلیموعه مزه داشته باشه خواب بیدار خوابیدم و دم صبح پشه عزیز بالای گوشم هی دل ربایی میکرد 😶
اما خداراشکر خونمو کثیف نکردم و ریلکس رفتم سر جلسه...
سر جلسه هم که فقط من بودم داشتم یخ میزددم... اول به مسئول آموزشمون گفتم لطفا کولو کم کنید من دارم منجمد میشم... گفت بقیه گرمشونه...! بعد نمیدونم من چیکار کردم که بعد از نیم ساعت خودش رفت برام پالتو آورد!
الانم در راه برگشت به تهرانم...
نمیدونم پاس میشم با نه...
ولی یه چیزیو مثل همیشه میدونم... من ریاضیم خیلی خوب بوده و هست و امیدوارم یه روزی از این قضیه استفاده بتونم بکنم! اینو از سوالای محاسباتی ای که از نظر خیلی تابلو اند ولی بقیه براشون سخته میگم...
خلاصه همین
خدایا شکر ❤
خوبیش اینه که امتحان تعیین کننده ای برای زندگیم نیست...
البته الان که فکر میکنم ، شبای امتحانای مهم و تعیین کننده ی زندگیم، خیلی ریلکس با اطمینان و آرامش خوابیدم...
خلاصه همین...
خدا جونم بسیار شکرت 🤩😘
فردا هم این امتحان ارتقا رو میدیم و تمام میشه...
خدایا فقط لطفا به خیر و خوشی تمام بشه و جفتمون پاس شیم 🙈
زحمت کشیدیم ولی خب به شخصه اون حالت پاره ای که خودمو واسه امتحانا میکنم نکردم، ولی خب بیخیالم نبودم... لطف کن و پاسمون کن 🙏
واعظ شنگول من ! یارمه ... کسی که دوستش دارم و قبولش دارم در خیلی مواقع...
اون روز که داشتم بسیار بسیار از درس خوندن توی بازه ی فعلی مینالیدم ، و با اینکه خیلی نمیخوندم خیلی خسته و کلافه شده بودم ، بهم گفت : تویی که اگر هزار بار برگردی بازم همین مسیر و همین رشته رو انتخاب میکنی، نمیتونی ۲ هفته واسه نگه داشتنش تحمل کنی و بخونی؟
خیلی حرف ساده و شاید از نظر بقیه بیخود بیاد... اما واسه من... موتور حرکت شد! و دارم بدون کلافگی میخونم و میرم جلو 😊
خدا منو در ارتباطات اجتماعی آفریده ... در بیرون بودن از خونه و کار با آدما... خونه که هستم کسل میشم... خیلی زیاد...
شاید برای این موضوع دعا کردم... اون روز که رفته بودیم مکه رو یادمه که سرمو گذاشته بودم به کعبه و گفتم خدایا تو میدونی من از ارتباط داشتن با آدما لذت میبرم... خیر و صلاحمو رقم بزن... شغلی داشته باشم که با بقیه در تماس باشم... اون موقع هنوز رشتم ریاضی بود و قصد نداشتم بیام تجربی ... ولی همون روز یادمه که به این فکر کردم که اگر مثلا پزشک بشم خیلی آدمای بیشتری میبینم احتمالا ...
مولانا میگه :
بس دعا ها کان زیان است و هلاک
وز کرم می نشنود یزدان پاک
ربطی نداشت ... ولی خب گفتم تو ذهنمه بنویسمش...
شاید ربطش اینه که قطعا دعا های دیگه ای هم در راستا های دیگه ای کردم... ولی اونا قسمتم نبوده...
اصولا تعمیم دادن آدم ها خیلی غلطه ... اما مادر شوهر پدر شوهر من باعث شدن من با خودم فکر کنم همه ی مادر شوهر پدر شوهر های این زمونه همین قدر خوبن.... خدارا هزار بار شکر بابت این دو نفر 😍
در واقع مادرِپدرم با عث شده بود کلا از این موضوع خیلی ترس داشته باشم... فکر کنم همه مثل اونن... نگران باشم که اگر فامیلای شوهرم مثل خانواده بابام باشن چی میشه!؟ ولی خب نه از اینور تعمیم دادن درسته و نه از اونور ...
خلاصه خدا آدم های خوب زندگی همه رو زیاد کنه ❤
بد ترین و مزخرفترین تابستون درسی زندگیم، سالی بود که شهریورش علوم پایه داشتیم ...
فکر کن بعد از کلی درس خوندن دو سال قبلش واسه ی کنکور، حالا باید یه امتحانی میدادیم که از علوم پایه بریم کلینیک و اگر میوفتادیم ۱ سال عقب میوفتادیم ... و ... وای از استرسش و حجمی که میدونستم این دروس علوم پایه رو بلد نیستم... خیلییییی حس بدی بود...
الان رو میتونم شاید رتبه ی ۲ بهش بدم... من درس دارم میخونم برای ارتقا ۲ به ۳ ... فرصت نکردم کتاب ها رو بخونم و بیشتر اسکیم ریدینگ و خوندن سوالا رو دارم پیشه میگیرم... داییم اومده و همه اصفهان به خوش گذرونی و مهمونی و اینور اونور... بعد من و یار اینجا داریم ورس میخونیم و برای هر وعده غذا باید فکر کنیم که چی بخوریم که کمتر وقت بگیره درست کردنش...
البته خیلیم بد نیست شرایط ولی خب تابستون طور نیست دیگه....
این بود غر من .
من الان چندین تیکه ام...
یکمم تهرانه... یکمم اصفهانه... یکمم قزوینه... یکمم شماله...
چی شد اینجوری شد؟ آیا خوبه آیا بده؟ اصن مقیاس خوبی بدی چیه؟ دلِ شاده؟ خدایا دل همه رو هر جوری هستن و هر جایی هستن شاد کن ❤
منی که استریت اومدم رزیدنتی، در این سن خیلی سختمه درس بخونم واسه ی امتحان... حس میکنم دیگه خیلی پیرم واسه درس خوندن... بعد اینایی که طرحشون رو میرن بعد میان... یا اینایی که سال ها کار کردن بعد میان تخصص ... چیکار میکنن!؟
یعنی تا کی من غصه ی اینکه مامانم اینا به خاطر من اومدن تهران رو میخورم؟
چی باعث میشه آدم پیش خودش احساس کنه ارزشمنده؟
الان ارزش من به چیمه!؟
دچار پوچی شدم
یه دوستی داشتم یا دارم که سال ۱ و ۲ دانشگاه باهاش بودم... خیلی صمیمی بودیم ... در حدی که مثلا خداحافظی میکردیم برنامه روزمونو باهم چک میکردیم که مشابه باشه 🤢
خلااااصه... من نتونستم باهاش بمونم به خیلی دلایل... برام اذیت کننده بود این حجم از با هم بودن و اون رفت با یک دختری که مثل خودش بسیار درس خون بود.... در عین حال چادری و مذهبی بود...
یه روز دوستم بهم گفت مامانم میگه الان که بیشتر با فلانی میگردم بهتره چون چادریه و باعث میشه پسرا خیلی نیان دور و برم!!!!
در اون شرایط من توی اکیپیبودم که یارم توش بود ... یه ۱۰ ۱۲ تایی بودیم و هستیم. و از بابت تفریحاتمون ،همین الانم اینجوری ایم که یه بازی برد گیم داریم اسمش شتر شواریه، دور هم جمع میشیم شتر سواری بازی میکنیم ... در این رده از دوستی دختر و پسر هستیم!
دیشب دوستم یک پستی گذاشته بود که از این مدل فیلمایی که همش عکس پشت سر همن... یه ویلای استخر دار توی رامسر با بیکینی و بعضا کلا لخت تویآب ... و کی عکس ها رو گرفته بود؟ داداش یکی دیگر از همکلاسیام... که همون موقع ها بهم میگفت این چرا اینجوری میاد دانشگاه مگه عروسیه!؟
خلاصه people change ... خیلی همچنج ...! انتخاب های دوستم تماما به خودش مربوطه و اصلا نمیشه گفت توی کدوم طرف که بود داشت درست رفتار میکرد ... ولی اینو همییییشه توی ذهن داشته باشید که آدمی که توی هر موضوعی زیادی افراط میکنه ،امکان داره تغییر کنه و صد در صد برعکس اون چیزیکه سرش افراط داشته بشه...
این هفته کلا اصفهان بودیم جفتمون. الان که برگشتیم که درس بخونیم، کلا خونه ی مادر خلوت شده! یعنی درسته که داییم از کانادا اومده و یه پسر دایی ۱۱ ساله دارم که همین موضوع به اندازه کافی جذاب هست که تردد زیاد باشه، ولی با برگشتن ما، همه ی اون شلوغی و بزن بکوب و بازی تمام شده 😶 میگم گاهی حس میکنم همه چی توی دنیایی که بهم مربوطه، به من بستگی داره همینه 😶
خلاصه که بزای ارتقا هم داریم نمونه سوال میخونم فقط قربت الی الله ...
به خیر و خوشی رزیدنتی رو تمام کنیم ان شالله 😍
حس آزادگی دارم
شکرت ❤
پ.ن: البته همین امروز دیدم مثل آدم شماره ۲ پست قبل نیستم اما عب نداره...تلاش میکنم که بشم ..
تا الان موقعیت های بسیاری دیدم که با این جمله سازگاره:
هر کسی شخصیو برای یه چیزی سرزنش کنه، دیر یا زود، با شدت کمتر یا بیشتر خودش توی شرایطی قرارمیگیره که همون اتفاق براش میوفته...
در زندگی من ۲ نفر هستند با نماد این موضوع...یکیشون خیلی پیش میاد که قضاوت کنه و سرزنش کنه یا مسخره کنه و تمامااااا هر چی تاحالا گفته من دیدم خودش براش پیش اومده...
و یک نفر دیگه که اصلا قضاوت کددن یا نظر دادن برای دیگران کلا براش تعریف نشده... من هیچ وقت ندیدم راجع به چیزی که مربوط به شخص دیگه ای هست حتی نظر شخصی بده... و نتیجتا زندگیش همینجوری روی روال خودش پیش میره...
کاش مثل دومی باشم و بشم...
یار نیست... خانوادم نیستن... سر کار بودم صبح و قرار بود کتاب مکدونالد رو امروز تمام کنم اما اصلا نمیتونم درس بخونم و ...
خلاصه همین... فیلم میبینم
بیرون هم بارون شدید دوباره گرفته ... سیل داره میاد در واقع!
دچار این مشکل بودم و هستم...
و اونقدر حسش در من قویه که فقط میخوام شرایط رو ترک کنم... حتی توی فیلم دیدن... فیلم رو میبندم میذارم کنار !
و چیز جالبی نیست و شایدم هست...
خلاصه از خجالت کشیدن آدما خجالت زده میشم شدید
یه بیمار به اسم السا دارم که الان ۶ سالشه...
پارسال اولین مراجعش بهم بود و ماشالله اینققققدر شیرین زبونه که نگو... داستان دندوناش بچم خیلی زیاده فقط به این بسندا کنم که یه دندان پزشکی برداشته از دم همه دندونا رو ترمیم کرده و همه درمان ها از دم شکست خوردن... در حدی که این بچه طی یک سال گذشته همش میاد من درمانهای دکتر قبلی رو یا بکشم، یا عصب کشی روکش کنم !
امروز اومده با یه عروسک باربی که اینم میخواد دندونشو درست کنه... گفتم باشه عزیزم بغلت باشه تا بعد از تو بریم دندونشو درست کنیم...( یه بند هم میگه : خااااانم دکتر ببخشید من یه سوالی دارم!)
بعد در اومده میگه: نگاه کن چه شنل قشنگی داره... گفتم برداشتی لباس یکی دیگه رو وارونه تن این یکی کردی شده شنل؟ :)) فسقلیِ نیم وجبی میگه: آفرین درست فهمیدی ... دندونپزشکا هم خوب زرنگن ها! :)))
دستیارم میگه : این بچه ها رو میبینم احساس میکنم ما تو بچگی لال بودیم:))
بارون دیشب باعث شده خیلی جاها سیل بدی بیاد ! دنیا زمینی انگار اینجوریه که یه اتفاق یکیو خوشحال میکنه یکیو ناراحت!
خدایا چیجوری یهو بعد از این گرمای ذوب کننده، یهو ساعت ۱۲ و ۴۵ شب یه همچین بارونی میفرستی و دما رو میکنی ۱۹ درجه!؟؟؟
فقط بگم دمت گرم که امروز من ۳ ۴ بار اشاره به هوا کردم و آخر شب اینجوری بهم حال دادی 😍
پ.ن: خونه تنهام... زباد رعد و برق نفرست ... باتشکر🙈
چرا تو بلاگفا همه حالشون بده و غم دارن و ناراحتن و اعصاب ندارن و اینا ولی تو اینستا همه شادن و بیرونن و سفرن و این داستانا !؟
هوا دیگه مرز داغ رو هم رد کرده و به مرحله جوش رسیده 😶
الان یار تو هواپیماست به سمت جنوب! امیدوارم گرما زده نشه اونجا و ان شالله سفرش بی خطر باشه...
رفتنی به فرودگاه ماشین چراغ بنزینش روشن شده بود و چشمک هم میزد...گفتم بریم سر راه بنزین بزنیم...اولا همچین سر راه نبود، و بعد اینقدر شلوغ بود که بیخیال شدیم ... و به دلیل بنزین نداشتن کولر رو خاموش کردیم و تا خود فرودگاه ذوب شدیم...
و بعد متوجه شدیم هواپیما که پیام داده بودن از ۶ و ۲۰ شده ۴ و ۲۰ ، یار اشتباه خونده و شده بوده ۴ و ۱۰ ! و ما به آخرین اعلام کارت پرواز رسیدیم 😶 خلاصه خدا رحم کرد وگرنه کلی برنامه به خاطر یه بنزین به فنا میرفت 😶
در ادامه: همچنان خانم خونم با این تفاوت که صبح چند ساعتی رفتم سر کار و برگشتم ... غذا درست کردم...لباسا ی شسته رو تا کردم...قابلمه ها رو شستم... الانم حیاط خلوت رو شستم و دارم دیگه شهید میشم...
سطح دغدغه ی خانه داریم الان اینه که سرچ کنم : چکار کنیم کبوتر ها در حیاطمان دستشویی نکنند 😶 واقعا جیکار کنیم؟! میرن میشینن رو پشت بوم و از اون بالا کلا این نورگیر که ما بهش میگیم حیاط خلوت رو تحت عنایت قرار میدن شدیییید 😶😶😶 مامانم هی میگفتا ... فکر میکردم داره حساسیت به خرج میده 😶 الان که مجبورم اونجا رو بشورم میبینم واقعا مساله ی رو مخیه 😶
اگه خدا بخواد بعد از استراحت میخوام درس بخونم قربت الی الله 😎
حضور یه سری آدما و یه سری اتفاقا توی زندگی مثل یه کادو میمونن از طرف خدا...
از بدو ورودشون توی زندگی هی آروم آروم این جعبه کادو رو باز میکنی میبینی وای چقدر همون چیزیه که میخوام ... ولی بعد عادی میشن... آقا نذاریم عادی بشن... هر روز یادمون بیاد اینو خدا هدیه داده...
پ.ن: از بیشتر شدن فعالیتم مشخص نیست که امتحان دارم و اینستامو پاک کردم ؟😅
خدا جون قشنگ من... من به هر خیری که برام بفرستی سخت نیازمندم...
لطفا من و هر کسیو که دوستت داره، در جستجوی آنچه برامون مقدر نکردی خسته نکن...
بوس بهت ![]()
الان توی برهه ی تعطیلات تابستونی برای درس خوندن برای ارتقا سال ۲ به ۳ هستم... فکر کن ... من سال ۳ ای شدم و مثل چشم بهم زدن گذشت...
داییم بعد از ۴ سال از کانادا اومده و مامان بابام تهران نیستن...
امروز در نقش یک خانم خانه دار که درس هم داره بودم. صبح یار رفت دانشگاه... صبح ۱۰ بیدار شدم و گفتم بذار از دانشگاه میاد غذای تازه بخوره نه غذا هایی که مامانم گذاشته فریزر تا بدون غذا نشیم این چند وقت 🙈 قیمه درست کردم و کلی ور رفتم سرش! خواستم برنج رو بیخیال شم ولی خب حیفم اومد که خب این همه زحمت کشیدم ...حالا برنجم بپزم... شفته شد تا حدی ، ولی با جمله ی : من کلا برنج رو اینجوری دوست دارم...نه شفتس نه دون و تو دهن آب میشه... کلا از گیر دادن به برنج دست کشیدم 🙈
بعد از خواب بعد از ظهر 😅 و بعد از رفتن یار سر کار ، دنبال درست کردن کارای فردا تو خونه میپلکیدم... یه سر بیرون رفتم ... و با جمله ی : این دختره یا پسر!؟ شبیه پسراس ولی دختره ... از زبون ۲ تا بچه ی ۹ ۱۰ ساله ی پسر شوکه شدم! چرا؟! چون هیچ گونه آرایشی نداشتم و موهامم که پسرونه زدم، لباسمم شاید در این حرفشون بی تاثیر نبود ولی خب هیچ وفت فکر نمیکردم کسی فکر کنه من پسرم!
الانم بعد از شل شلکی درس خوندن، رفتم مواد کوکو رو آماده کردم که تا یار گفت داره میاد سرخ کنم ...
توی جهان موازی ای شاید من خانم خونه داری بودم که دلم میخواست دندون پزشک باشه! دندون پزشک اطفال...
الان دارم رویای اون جهانو زندگی میکنم...
فقط برام سواله چجوری میشه هم خونه داری کرد هم درس خوند؟! یار من خیلی یاره ولی خب وقتی نیست که دیگه چجوری کمک کنه!؟ خودم باید هندل کنم همه چیو ...
خلاصه تجربه ی جالبیه اینجوری تو خونه نشستن! البته اونقدرا دوستش نداشتم...
تو پرانتز : کاش درس بخونم 😶
و در ادامه: این یکی به آخرین تابستونیه که من توش درس میخونم 😎
ان شالله ❤