یکشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۹ | 17:33 | یک نفر -
امروز رفته بودم دانشکده بازم واسه امضا های پایان نامه... یکی از دوستان گرامی که عاشق شماره 2 بود در دوران تحصیل هم اومده بود.
جریان ما با ایشون خیلی پیچیدس... دوست دارم بنویسم... با اسم مستعار پیام ازش یاد میکنم.
پیام هم کلاسی و همشهری منه. ترم 3 بود گمونم که اولین بار به من پیشنهاد داد. من به دلایل خودم که بیشتر دلایل ظاهری بودند، گفتم نه... یک سال بعد یعنی ترم 5 هم دوباره پیشنهاد داد... و من بازم گفتم نه... و به خیال خودم دیگه بیخیال من شده و چون دوست بودیم ، همون اکیپ ده نفره سابق، تشکیل گروه دادیم که واسه ی 4 سال آینده همش با هم باشیم...
اما... اینطور نبود و بیخیال من نشده بود... پیام و یار دوست صمیمی هم هستند. از اول دانشگاه و روز اول خوابگاه همش با هم بودند... یار منم نمی دونست این قضیه رو و اون سال بین ترم 9 و 10 به من پیشنهاد داد و شروع ترم ده با رابطه ی ما آغاز شد... و داستان پیام بزرگ شد... چطوری؟یه شب زنگ زد بهم با حالت بسیار بد و خب حالش خیلی بد بود و ناراحت بود... اون شب شب اولی بود که فهمیده بود منو یار با همیم.... پیام دیگه نمیخواست من یا یار رو ببینه... ما رو میدید راهشو کج میکرد... دیگه توی بیرون رفتنا اگه ما بودیم نمیومد ... من به شخصه باهاش مشکلی نداشتم ... ولی خودش اصرار داشت نیاد... البته من خیلی لجم گرفته بود که علاقه ی به منو این همه وقت دنبالش میکشیده و چیزی نمیگفته ...
حتییی جشن قارغ التحصیلی و عکسای دم سر در رو هم نیومد... 2 سال و نیم شرایظ ناراحت کننده ای بود...تا اینکه بعد از خبر رتبه ی خودش و یار اومد زنگ زد به یار و من و یارو دعوت کرد خونش برا مهمونی ... (البته من حس میکنم این حرکتش خیلی تحت تاثیر رفتار یار عزیزم بود... توی یه لایو که اول پیام صحبت کرده بود و بعد یار، یار اینجوری شروع کرد که تبریک میگم به دوست قدیمیم دکتر ... ما همکلاسی بودیم و خوش حالم که جفتمون موفق شدیم)
و از اینجا به بعد دوباره ما بهم پیوستیم... بعد از دو سال و نیم قهری...
حالا امروز... طی یه حرکت من به پیام گفتم اگه فردا نیستی برگتو بده به من برات امضا میگیرم... یه لحظه تو دلم فکر کردم.... نکنه یار ناراحت شه از این حرفم..نگاش کردم ...عادی بود... پیام گفت حالا که اینقد خوبی ...بیا منو برسون دم ترمینال میخوام برم شهرمون... بچه پررو رو رو میبینی؟! :)) گفتم اوکی ...بریم... وقتی رسوندمش ...به یار گفتم مشکلی نداشتی که اومدیم رسوندمش؟ گفت نه ... تو خونه داشتم با یار حرف میزدم حواسم نبود ...دوباره پرسیدم مشکلی نداشتی که بهش گفتم برگتو بده من برات امضا میگیرم؟! گفت نه نگار...چرا باید مشکل داشتم باشم!؟!
و با خودم فک کردم آخه گاگول ...یکی که حساس نیستو با دستای خودت داری حساس میکنی :/ مطمینم اگه این اتفاق بر عکس بود من تا الان کودتا برپا کرده بودم :/ کاش یکم بزرگ شه مغزم ...و این مدلی رفتار نکنم...
حالا باز خوبه فهمیدم... جلوشو میگیرم :)