یکشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۱ | 1:16 | یک نفر -
الان توی روستای سیاه بیل هستیم. با بچه ها... دوستای عمومیمون...
تا نیم ساعت پیش نشسته بودم کنار آتیش و داشتم دذت این مرحله از زندگی رو میبردم. صدای جیر جیرک... آتیش.. سکوت و... صدای جیغ و رقص بچه ها در مستی فراوان!
الانم نشستم توی تراس... رو به ستاره ها و کوه درختی که درختاش تو شبم پیداست... هم چنان دوستان چتن!
۱ درصد دلم نمیخواد برم تو...
یارم؟ دچار دوگانگیه! از اونور میخواد بخوره... از اونور میاد پیش من میشینه حرف میزنیم...
خلاصه خدایا... من با شنیدن این صدا ها... حس این سرما توی هوا... حتی این گزیدگی پشه، مست میشم... من زندم و این چیزا زنده ترم میکنه...
خوشحالم که توی این دنیام... جالبه...