دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۹ | 21:23 | یک نفر -
خب بالاخره رتبه های ما هم لومد...
حالا تو چه شرایطی؟ در شرایطی که منشی مطب مغز و اعصاب واسه مامانم ، گفته بود تا نیم ساعت دیگه خودتونو برسونید تا دکتر ببیندتون... بدو بدو رسیدیم... پشت در نشسته بودم که یار زنگ زد : هول نکنیا عزیزم... رتبه ها رو زدن 😅😅 خدا شاهده مثل ویبره میلرزیدم! رتبه ی خودشو که گفت یک عدد جیغ زیبا کشیدم ... بله بله... گفته بودم با من خیلی فرق داره 😅🙈
تا بیاد صفحه ی رتبه های خودم بالا داشتم سکته رو میزدم...
ناشکری نمیکنم ولی خب اومجوری که بنظرم خوب بود نشدم و تهران نمیارم... البته میزنم شاید آدمایی باشن که زده باشه به سرشون و تهران انتخاب نکنن 😅 خلاصه که خیلییییی گریه کردم... یادشممیوفتم گاهی گریممیگیره... یکی نیست بگه داداش تو ۲۵ سالته ها !
خدا خودش به حرفام و دلم گوش داد... دلم لرزیده بود... به مسیر شک کرده بودم... و اینجوری کرد... حالا شاید عمومی میمونم و کار میکنم ... و شایدم دیدی قبول شدم یه جایی 😅
حالااااااااا جذابیت قضیه کجاست ...
۳ نفر توی کلاس ما عاشق بنده بودند... یکی ترم ۱ گفت... یکی ترم ۵... یکی ترم ۹... که یارم این آخریس... جذابیتش اینه که هر سه تاشون تک رقمی شدند ...پشت سر هم 😂😂😂 ماشالله به هر سه تاشون 😊
به قول یار یکم عاشق خودت میبودی میشدی بعد من 😁
حالا امید به خدا... ❤خدا ماهه ❤ ته دلو میدونه...یهو هم گوشمالی میده 😅❤