حقیقتی که وجود داره اینه که، من تا قبل از ورود به دانشگاه نمیدونستم حسادت چه شکلیه! با اینکه الان که نگاه میکنم میبینم اکثر دوستای اون زمانم ، از خانواده های فوق مرفه بودند و خیلی اوضاعشون خوب بود. ولی حسادت معنایی نداشت. همه زندگیمونو میکردیم.
بعد توی دانشگاه متاسفانه خیلی ریز ریز درون من رخنه کرد. میدیدم چطور پشت سر کسی میشه حرف زد... میدیدم چطور رفتار و لباس و طاهر یه نفر به چشم بقیه میاد و از یه جایی به بعد به چشم خودمم میومد.
الان بیشترین چیزی که به چشمم میاد، روابط ادماس. به طور خاص، ازدواج آدما. مثلا یه عکس میبینم و مدت ها در گیرشم. دوستاییم که ریاضی بودن و الان ایران نیستند، خودمو جاشون متصور میشدم.
یه دوستی دارم که بسیار مرفه بودند ولی اینقد خاکی که من بعد از ۹ سال که میشناختمش ، سال پیش دانشگاهی فهمیدم مامانش دکتره.همین دوستم یه ازدواج خیلی موفق داشت و رفت آمریکا. داشتم عکساشونو میدیدم. یه جای سر سبز با یه عالمه کوه سبز بود. دلم خواست. شاید باورش سخت باشه ولی ۲ ۳ روز بعد ، خیلی اتفاقی من هم همچین جایی بودم. یه عالمه کوه سبز با یه منظره بی نظیر!
خدا حواسش به ته دلمون هست.
خلاصه... الان باز یه عکس دیدم از یکی دیگه از دوستای دبستان دبیرستانم. اونم دندون پزشکهو البته خیلی مرفه. با یه پسر خوشتیپ قد بلند و دندان پزشک ازدواج کرده.
خدایا چرا اینجوریم؟ چرا همش دارم تو ذهنم مقایسه میکنم؟
مگه جز اینه که یار من خیلی ماهه؟
خلاصه که دچار مشکلات مغزی میشم گاهی.
همینه که میگم از اینستا بی زارم. شاید چون طرفیتم اومده پایین و اینجور چیزا خیلی میره تو ذهنم!