سه شنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۲ | 2:10 | یک نفر -
۱.یه حالت آتیشی درونم بود. اون زمانی که بعد از ۱۲ ساعت توی ماشین بودن رسیدیم تهران.
که چرا باید ما رو بندازن بجنورد! تو دلم میگفتم فردا زنگ میزنم ملکی فحشش میدم. اون دختر بیچاره ای که از مشهد فرستادین گیلان رو میفرستادین بجنورد و ما رو میفرستادین گیلان چی میشد؟ بش میگفتم امیدوارم دخترتو بفرستن اسفراین بفهمی راه دوری چطوره!
یه وقت یکی هست مهاجرت میکنه میره یه جایی شاید چندین سال بر نمیگرده پیش خانوادش اما این انتخاب خودشه. هر چی دور هر چی سخت خودش خواسته.
۲.الان برای رفت و آمد خیلی داستان داریم. علی هر ماه باید بیاد چون تهران بیمار داره. بچه باید هر ماه سمت جنوب هم بره.
۳.اولین خونه ی دونفریمون رو گرفتیم. تو بجنورد. خیلی عاشقش شدیم. اما الان که دقت میکنم میبینم کمداش خیلی کمه . و میبینم به قولی بی دست و پاست. من عاشق نور خونه شدم. ۲ دهنه پنجره ی بزرگ از طبقه ی ۳ . عاشق نور نشم یعنی؟
توی ذهنم تمام ذهنیت مامانم مرور میشه که اگر کمد دار باشه خونه تو خودت اعصابت راحت تره . خودت راحت تری.
۴. این وسط پس فردا باید بریم شمال برای عقد برادر شوهرم. واقعا زمان بد تر از این میشه!؟ وسط این همه کار و مشغله ی فکری؟!
۵. یخچال، فرش، لوستر مونده. به مبل ال هم میخوایم بگیریم.
۶. چقدرررررر درس خوندن راحت تر بود. یعنی اون روزای درس خوندن واسه بورد الان میان تو ذهنم که چه ریلکس فقط حفظ میکردم! الان هر قسمت از بدنم یه قسمت کشوره! خودم تهرانم، مغزم بجنورده، دلم شماله تو عقد!
خدایا میبینی چه بنده ای هستم؟ با اینکه میدونم حکمتی توش هست و میدونم انتهای دو سال میگم خوب شد اومدیم بجنورد ولی غر میزنم. غر میزنم چون در حقمون ظلم شد. همه دوستامون افتادن تهران اطراف تهران. ولی بازم شکرت. لطفا حافظ سلامتیمون باش توی این مسیر .
همین
دلم میخواد ۱ هفته بیکار و علاف باشم . توی خونه ی قشنگم بشینم به بازی نور تو خونه نگاه کنم و به هیچی فکر نکنم