شنبه روز واکسیناسیون اساتید بود... من مثل یه دسته گل توی دفترم کلی کار نوشته بودم که بعد از تموم شدن بیمارام برم انجام بدم ... خیلی شیک رفتم انجامشون دادم که متوجه شدم یه تعدادی واکسن باقی مونده...
رفتم توی صف ... ولی نزدم توی صف که برم پیش دوستای خودم... بنظرم خیلی زشت و ضایع بود!
خلاصه همین شد که آخرین صحنه از واکسیناسیون شنبه اینجوری تمام شد که اون خانمه مسئول ۳ نفر جلوی منو شمرد و گفت: ۱، ۲ ،۳ ... شما (یعنی من) نفر چهارم هستی از شما به بعد دیگه واکسن نداریم :))
هیچی دیگه من شدم اولین نفری که بهش واکسن نرسید 😂
اشکال نداره ... یکم خیلی کم تاراحت شدم اما واقعا گفتم حتما خیری توش بوده... به خودم گفتم شاید قراره بم واکسن روسی برسه که حالا الان نرسید 😅
همین شد که طی یه حرکت نیمچه شاسکولانه اتاقمو عوض کردم که این چند روز از کسایی که واکسن زدن جدا باشم... و این چند روز کلا تتها بودم...
نهایتا خداراشکر امروز واکسیناسیون ما هم انجام شد و سینوفارم زدیم... حالم شکر خدا خوبه ولی دستم خیلی درد میکرد... یه استامینوفن خوردم و الانم بستمش 😅 و تو این اوضاع بچه ها رفتن دور هم جمع شدن خونه یکی دیگه از بچه ها ... البته کلا هممون خیلی با هم در ارتباطیم ... ولی من نرفتم و الان خوابگاهم تنها بازم!
پ.ن : شکمم تبدیل شده به یه سیاه چاله... هر چی میخورم بازم گشنمه! میخوام برم بیرون واسه خودم آبمیوه طبیعی بخرم 😊 بعدم برم سوپر مارکت یکم آشغال ماشغال بخرم بخورم 🙈
با تشچر