همون طور که گفتم دیروز خیلی ول بودم و امروز صبح قبل از کلاس با اینکه به مطلب تسلط دارم، دوست نداشتم من بخونم ... داشتم اینو به بچه ها میگفتم که دکتر استکی اومد... خیلی شخصیت آروم و موقریه... من شانس این رو نداشتم که باهاش بیمار ببینم ولی واقعا ارامشش به دل میشینه ...نمیدونم حرفم رو شنیده بود یا چی ...که نوبت من رو انداخت من آخرین نفر !
قبل از شروع خوندن هر نفر گفت یه آرزو بگید ... آرزو های بچه ها سلامتی و تمام شدن کرونا و کوتاه شدن سقف آرزو هامون بود... و البته به ما دو نفر آخر گفت ریز تر آرزومونو بگیم... زهرا گفت دلم میخواد بچه هام خوشگل باشن 😁
تا بیاد نوبت من بشه داشتم فکر میکردم به آرزو هام... گفته بودم که دعا هامو cost benefit کردم که با کمترین صحبت بیشترین خواسته رو از خدا داشته باشم... سلامتی ، آرامش موفقیت خوشبختی آسایش.... ولی گفت یه چیزی که یکم جزئی تر باشه بگو... و من...
تو فکر ازدواجم هستم... الان که دارم اینو مینویسم تقریبا خیلی نزدیک اولین داستان ازدواجمه ...
نتونستم آرزومو سر کلاس بیان کنم چرا که استاد نمیدونه من یار دارم ! گفتم دوست دارم سریعتر شرایط ازدواجم فراهم شه!!! یه چیزی تو این مایه ها... منطور قلبیم این بود که روند ازدواجم به قشنگی و درستی پیش بره ... ولی حرفمو خوب بیان نکردم و از بعد از اون خیلی تو خودم رفتم... چون انگار گفتم دوست دارم ازدواج کنم...
خلاصه خوشحالم که آرزوی جزئیم ازدواجمه! ان شالله آرزو های جزئی همه چیزای خوب و جالب باشه ... چیزی نباشه که به سختی درگیرشون کرده ...
نهایتا خدایا عاشقتم !