یه بیمار توی دانشکده داشتم، روز اول که دیدمش پس فرداش میشد ۳ سالش! اینقد فسقلی بود.
هر جا برده بودن گفته بودن تحت بیهوشی کارش انجام شه... مامانش اینا دلشون نمیخواست. آوردن پیش من، با من دوست شد. فی الواقع خودمو جا کردم تو دل بچه و با همین سیستم ۱۲ تا دندوناشو درست کردم.
بماند که یه جلسه گیر داره بود باید برام خروس بخرن، رفتن خریدن ، تو صندوق عقب که خروس رویت شد اومد نشست رو یونیت...
بماند که یه سری گفته بود اسب میخوام! و به همین منظور برده بودنش اسب سواری کنه و گفته بودن خانم دکتر بلیطش برات جایزه داده... از اون به بعد هر جلسه من رو یه برگه مینوشتم اسب سواری میدادم دست بچه که باش بره اسب سوار شه :))
بماند که یه بار رفته بودم استادو صدا بزنم، توی راه دیدم محمد اینقد وول خورد که از رو یونیت پرت شد پایین... پاشد خودشو تکوند و با سیستم" اصنم درد نداشت" رفت دوباره نشست رو یونیت :)) ( از اون به بعد هر وقت از پیشش میرفتم یکیو مراقب میذاشتم بسکه فسقلی بود)
تیر آخر هم وقتی بود که به مامانش کلی توصیه کردم که با دندونای جلوش چیز سفت گاز نزنه... کامپوزیته و زود میشکنه ... بعد از چند ماه مامانش با حالت خیلی نادم و پشیمان زنگ زد که خانم دکتر محمد دندون جلوش شکست... چیز سفت نخوردا... آبجیشو گاز گرفته ، آبجیشم سیاه و کبود شده :)) یه جلسه دیگه باز اومد اونو درست کردم...
مامانش یه بار برام عسل طبیعی آورد... توی یکی از روستا های اطراف زندگی میکردن.. برای آبجی محمد هم که کار کرده بودم بهم گفته بود توی مدرسه هم دختر هست سر کلاس هم پسر ... اون عسله اونقد خوشمزه بود که ۳ ۴ روزه خالی خالی خوردمش تمام شد.
الان که دیگه دانشگاه نیستم، مامانش پیام داد که یک ماه پیش نمیدونم چیکار کرد دوباره دندون جلوش شکسته و اینبار آبسه هم کرده... کلی مکاتبات اس ام اسی داشتیم! تا اینکه امروز فرستادمش یکی از بچه ها براش کار کنه...( مامانش بم سپرده بود که توروخدا مثل شما باشه و بلیط اسب سواری هم بهش بدین و اینا :)) )
رفته و کاراشو کرده... الان که اومده شرح وقایع رو برای من نوشته و گفته خانم دکتر اگر شما بودید کار دیگه ای میکردید. من میدونم شما هر بار پوسیدگی کمی میدیدید برای محمد درست میکردید...
رابطم با مامانش بر خلاف دکتر بیماری، خواهرانست... اونقدری مامانش سادست و خانم خوبیه اصن نمیتونم اونجور که با بقیه هستم باش باشم... و یه جور خاصی منو قبول دارن...
خلاصه که همین...
گفتم خاطره ی محمد که قرار بود بیمار بوردم هم باشه اما نشد اینجا بنویسم