گفتم بذار توی وبلاگ خودم بچرخم و نوشته ها رو بخونم...
انگار یکی دیگه اینا رو نوشته! انگار من نیستم! نمیدونم والا خیلی از ذهنم دور میان بعضی نوشته هام...
ولی نوشته های دفتر خاطراتم عین یه تصویر شفاف جلوم هستن! یعنی میخونمشون تمامی حالاتم منعکس میشه درونم!
بعد اینکه یه برهه ای دچار پوچی بودم... خیلیییی هم اذیتم کرده بود اون دوران... از یادم رفته بود البته( با اینکه مال بهمن ۱۴۰۱ بوده و خیلی دور نیست)...
بعد دیروز هم داشتم فکر میکردم به دوران قزوین بودنم... به خودم میگفتم یه سر و هزار سودا... هممممش مشغوله یه چیزی بودم توی تایمی که قزوین بودم... بالاخره یه موضوعی وجود داشت که به عنوان دغدغه ی ذهنیم باشه ... در ادامه ی فکر های دیروزم به این موضوع فکر کردم که فقط همین اواخر بود که موضوعی ذهنم رو مشغول نمیکرد و به قولی راحت بودم!
الان که نوشته هام رو خوندم فهمیدم اون تایم به قولی راحت، همون تایم احساس پوچی بوده!
دو جور نتیجه میشه گرفت:
۱. من باید همش درگیر باشم تا دچار پوچی نشم
۲. من باید یاد بگیرم از زمان هایی که دغدغه ای ندارم استفاده کنم و بتونم اون زمان ها رو هم زندگی کنم... فقط دویدن نیست که... باید از استراحت هم لذت برد!
گزینه ی ۱ اولین راهیه که به ذهن میاد... گزینه ی ۲ از نظرم گزینه ی منطقیه... باید آسودگی رو یاد بگیرم! یکی از دور نگاه کنه میگه نگاه تورو خدا بلد نیست از بیکاری لذت ببره! خوشبحالش! اما اینطور نیست! این یه مهارته که من کم دارم...
خلاصه همین