۱- پریروز یه حرفی زدم که بسیار از گفتنش پشیمون شدم.
چون نمیخوام توی فضا پخشش کنم دوباره بازگوش نمیکنم اما مدام یادش میوفتم و پشیمونم. من هیج وقت ناشکر نبودم نمی دونم چم شد 🙈 خلاصه که ببخشید خدا ❤️ تو همیشه منو دوست داشتی منم همیشه دوستت داشتم. درس گرفتم و دیگه تکرار نمیکنم .
فقط همینو بگم که بد ترین بدن درد و تب دوران رو فک کنم سر همین قضیه گرفتم 🙈
۲- یه دوست بسیار ولایی و مذهبی دارم به اسم فاطمه. یکی از دوستای صمیمی دوران عمومیمه. سر همین اتفاقات رابطمو باهاش خیلی کم کردم . کانسپتم برای اینکار ایزوله کردن آدمای با تفکر خودشونه بلکه سر عقل بیان! یا اینکه با آدمای با تفکر خودشون دوست باشن نه ما . ولی خب همه ی اینا به کنار ... دوستم بوده..
چند وقت قبل پیام داد سر حرف باز کنه. اونقد سر بالا حواب دادم که نگو.
چند روز پیش تولدش بود. کلی کلنجار رفتم که تبریک بگم یا نه. تهش تبریک گفتم. جواب داد خیلی خوشحالم کردی...
امشب فهمیدم بچش چند وقت پیش از بلندی افتاده و یه تیکه از صورتش کنده شده و بخیه کردن و این داستانا 😶 خیلییییی ناراحت شدم که اینقد رابطم کم شده که این حادثه رو نمیدونستم و نتونستم هیچ هم دلی ای باش بکنم 😪
خلاصه که خیلی حس عجیب غیر قابل توصیف توی این رابطه وجود داره. خودمو که اصلا مقصر نمیدونم اما راه حل منطقی ای برای این داستان ندارم مگر وقتیکه همه چی عوض شه...