امروز فاطمه دوستم زنگ زد. دوستای صمیمی دوران عمومیم یکی فاطمه بود یکیم زهرا . دو سر مخالف یک طیف از هرررر نظر... و من اون وسط از عقاید هر کدوم با یکی دو تاش موافق بودم و وسط طیف قرار میگیرفتم... فاطمه سمتی هست که بسیار مذهبی، ولایی و این داستاناس و رهرا صد در صد بر عکس با عقاید کاملا متضاد توی هر مساله ای ...
توی یکی دو روز اخیر با این قضیه ی جدیدی که واسه کشور درست کردن، همه دارن حرف از مهاجرت میزنن... حس من نسبت به این اتفاق ها ؟ : چجوری میمیرن؟ اینایی که اینجوری دارن نسبت به خودشون نفرت پراکنی میکنن چه طور مرگی رو تجربه خواهند کرد و خدا چه تصمیمی واسشون میگیره؟
خلاصه... فاطمه زنگ زد... دخترش 4 ماهشه... داشتن میرفتن قم... شادی و نشاط همیشگی توی صداش بود... همیشه از حرف زدن باهاش لذت میبردم و میبرم... وقتی حرفامون تمام شد به این فکر کردم که ایران واقعا بهترین جا واسه ی زندگی فاطمس... همه چی مطابق میلشه... هیچ چیزی آزرده یا نا امیدش نمیگنه و واقعا ایران شده بهشت همین طیف آدما... مطمینم اگه صحبت از همین طرح دیروزی رو باش میکردم خیلی ریلکس و با مزه برام توجیح میکرد و اونقدری مساله رو جدی نمیدونست و به راهکارای همین آدما اعتماد میکرد!
کاااااش اینجا بهشت همه طیف آدمی بود... کاش دل همه همینقدر شاد و شنگول و بانشاط بود...
شکر خدا خودم تا حدی خوبم... ولی ناراحتی و نا امیدی ملت واقعا آدم رو دلگیر میکنه...