دیشب دیر خوابیدم و به طور کلی شبایی که دیر تر از 12 میخوابم، اگر فرداش یه روز عادی باشه (فوق العاده نباشه) ، برام خوب طی نمیشه چون خیلی کسل ام.
صبح دو تا از بیمارای گوگولیم رو داشتم که خیلیم برام شیرینن.. یکیشون که بسیار هند سام و گل و آقاست و یه لبخند کج و کوله ی شیرینی داره که دلم میخواد تا ابد نگاش کنم ...و یکی دیگشونم که از اول به من میگه دکتر نگیییین ! ولی روز خوبی نبود توی دانشگاه ... کارام رو با سرعت دلخواه انجام ندادم و از این بابت حس خوبی نداشتم... بگذریم..
ولی در عوض امروز عصر به طور جذابی یه زندگی خوبی بود واسم...
ظهر 3 ساعت خوابیدم! اتفاقی که کلا به ندرت پیش میاد... یه دوش کرفتم و آی خنک شدم و حال داد ... بعدم نشستم رو به پنجره ی شکسته ی آشپزخونه ی خوابگاه(که تنها محلیه که میشه از توش یکم بیرون رو نگاه کرد) واسه خودم گوجه سبز خوردم... مامانم اینا توی راه هستن و دارن بر میگردن تهران... یارم سرکاره ... و خودم اینجا تو خوابگاه دارم زندگی روتینی رو ظی میکنم...
هیچی دیگه... شکر خدا عادی بودن زندگی واقعا یه نعمته و امروز و الان خیلی خوب حسش دارم میکنم :)