دیروز مامانم آنژیو کرد و به من نگفته بود...
پریروز که وقت دکتر داشت، من خودم حس کردم شاید گفته آنژیو کنید.. شب موقع شب بخیر هم حس کردم چیزی وجود داره و به من نمگین... حتی صبح وقتی زنگ زدم به مامانم و بعدش به بابام باز هم حس میکردم چیزی هست ولی من در جریان نیستم...
نهایتا بعد از انجام آنژیو مامانم خودش بهم زنگ زد و گفت بیمارستانه و خب ببینید که من چه حسی داشتم!
شکر خدا همه چیز اوکی بوده و پزشک مامانم اینقد به همه گفته که دختر این بیمار، همکار و دندان پزشکه، همه هوای مامانمو داشتن... مامانم میگفت نبودی ولی ذکرت همه جا بود...(البته که قطعا این نگاه درست نیست که چون من همکارم بیشتر هوامونو داشته باشن ولی میدونم دکتر مامانم اینجور شخصیت رو نداره و واقعا دلسوز همه هست)
دیروز هی فرت فرت گریم میگرفت ولی در نهایت یاد این میوفتم که همه چیز خیره و باید مرکزمون رو خدا کنیم و اینجور دلم آروم شد
خلاصه که همین